فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

9 ام تیر اولین تلاش برای از پوشک گرفتن خانوم گل

سلام عسل شیرینم که تو خونه اصلا خوشت نمیاد و بی حوصله و کسلی و باید دایم به فکر چاره باشم و راه فرار ازخونه و رفتن به خونه دوستان و فامیل و اکثر شبها هم پارک صبح که از خواب پاشدی به بهانه حمام رفتن و اینکه بعدش میریم خونه آقا مصطفی تونستم نیمرو بهت بدم بعدش دوتایی رفتیم حمام کردیم و بعدش رفتیم خونه نی نی مصطفی که تقریبا هفت ماهشه خیلی دوسش داری و بوسش میکردی و دوس داشتی بغلش کنی و رو پات بشونیش و... ساعت ١٤ اومدیم خونه و ناهار که واست آماده کرده بودمو خوردی و لالا کردی. عصر که از خواب پاشدی اول رفتیم تو تراس، ملیکا و... بودن باهاشون حرف میزدی و... خلاصه از کسالت بعد از خواب در اومدی عصرانه واست توپک های رنگی درست کردم(سیب ز...
9 تير 1392

8 ام تیر

سلام بردخملم که تمام وقتمو پر کرده و کمتر متوجه گذر زمان هستم دختر مهربونم هر چی میخوری حتما به من و بابایی هم ازش میدی. گیلاس یه دونه خودت یکی هم به من میدی و میگی:"بخور" لی لی حوضک که واست میخونم شما هم با من تکرار میکنی و تقریبا یاد گرفتی ولی نه به ترتیب و میگی:" افتاد، شستش، پختش" چند تا از جمله های شیرینی که یادم هستو واست مینویسم چون متاسفانه ای روزا کمتر میتونم صداتو ضبط کنم خیلی بامزه میگی: "ممد دایی کامپیوتر بازی میکنه" "حلقه (هولاهوپ) بزنیم" "می می دوس دارم." "غذا دوس ندارم."   ...
8 تير 1392

دوستت دارم بی حد و مرز

سلام بر دوستان باوفا ومهربانم سلام دخترم همه هستی ام و یگانه ام، دوستت دارم، آمده ام هرچند با تاخیر ولی  میخواهم از خاطرات ناب و زیبای با هم بودنمون برایت بگویم از لحظات پر از عشق و احساس مادرانه ام از خشم هایم که اصلا و ابدا به رو نمیاورم و از گریه های بی دلیل و بهانه گیریهایت، که  صبورانه پاسخ میدهم و خم به ابرو نمی آورم تنها در بدترین موقع فقط ازت خواهش میکنم که گریتو تموم کنی و بعضی وقتها هم واقعا در اوج گریه تمومش میکنی و در شدت عصبانیت همه چیزو فراموش میکنم و بغلت میکنم و حسابی میبوسمت و بهت میگویم:"دوستت دارم" و باهات راجع به خطایت صحبت میکنم و...  همه اینها از سر عشق و محبت است عزیزم دوستت د...
7 تير 1392

1تیر

سلام شیرینی زندگیم عزیزم تا شش میتونی بشماری. من میگم یک  میگی:"دو" تکرار میکنم دو میگی:"سه" ... خونه مامان جون خیلی بهتر از خونه خودمون سرگرمی و بازی میکنی و... خدا رو شکر کمی راحت تر از قبل میتونم بهت غذا بدم فقط مشکل اخیرمون اینه که اصرار داری که تو روشویی بشورمت و حاضر نمیشی که دمپایی بپوشی و بریم دسشویی بشینی تا بشورمت. رفتیم واسه خاله فاطی جهیزیه بخریم خیلی خوشت اومد و تو مغازه ها به اشیائ مختلف دس میزدی لمس میکردی و میگفتی:"مامان،این به درد میخوره؟ این بزرگه؟ این.." ...
1 تير 1392

خوشتیب خانوم

سلام عزیزم امروز خونه مامان جون بودیم و آروم بودی فقط موقع صرف ناهار چون گرسنت بود کم طاقت شدی و بعدش لالا کردی. عصر به دیدن عمه مینا رفتیم خیلی باهم مچ نشدین ولی با اومدن عمو امید بهتر بودی و حرفای ناز ناز زدی.     خاله مریم این روزا با شنیدن کلمات بامزه ازت خیلی قربون صدقت میره. کلا ای روزا خیلی شیرین تر و دلچسب تر از قبل شدی و حرفای شیرینت دل میبری   ...
17 خرداد 1392

گریه شدید

به سمت شیراز حرکت کردیم، دایی و آباجی با ما اومدن چون مراسم عقد خاله فاطی در پیش بود. شب ساعت 1:40 بینهایت گریه کردی. خیلی شدید هر چی تو پتو تابت دادیم فایده نداشت. با خالجان بردیمت بیرون تو ماشینی دور زدیم تا خوابت برد وای که چقد بد بود و گریت وحشتناک بود، از شدت خستگی و خواب گریه میکردی تا سوار ماشین شدیم زودی خوابت برد بازم خدارو شکر که خدا این راهو پیش پامون گذاشت ...
15 خرداد 1392

13 ام خراد

سلام بهترین هدیه زندگی ام  صبح به دیدن آباجی رفتیم البته شما با باباامین رفتی مغازه دایی رحمت. ولی اونجا اصلا خوشت نیمده بود و گریه وبی قراری... اومدی دنبالم هر چند خونه آباجی هم خوشت نیمد و... آش رشته نخوردی و رفتیم خونه دایی قلیه میگو خوردی. عصر رفتیم گناوه،رو مود نبودی در آخر هم  گشنت شد و گریه کردی و از غذایی که با خودم برده بودم نخوردی. رفتیم خونه دایی بهت فلافل دادم خوردی، خوشت اومد سیر شدی و سرحال   ...
13 خرداد 1392

سفر به کرانه خلیج فارس

صبح خیلی آروم بودی و بازی میکردی و دنبالم تو خونه راه می افتادی. ظهر بابایی اومد و راهی سفر شدیم تو ماشین کمی بی طابی کردی تا اینکه بدون می می خوابت برد(البته کاملا استثنا بود! خوابیدن بدون می می!!!!!!!!!) و دو ساعتی لالا کردی و پس از بیدارشدن، روی هم رفته خوب بود تا رسیدیم زیاد اذیت نشدی از این جهت میگم چون معمولا تو ماشین حوصلت سر میره خونه دایی خیلی خوشت میاد و بهت خوش گذشت رفتیم اسکله سنگی و به دایی عباس سر زدیم و... ...
12 خرداد 1392

جمعه خوش و در پی اون شنبه

امروز رفتیم باغ باباجون، از کنار گاوداری که رد شدیم گفتی:"بو میاد" عزیزم خیلی حساسی و زودم بین میکنی. شب هم رفتیم شهر بازی گاندو بهت خوش گذشت و خدارو هزار بار شکر روز خوبی داشتیم  دهم خرداد :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 11 ام سعی میکنم دایم خاطرات گذشته رو باهات روزانه ریویو کنم امروز بهت میگفتم:"دیروز کی پرید تو استخر؟ گفتی:"باباامین، ممد دایی" گفتم: عمو علی رفت؟ گفتی:"نه" ...
11 خرداد 1392